عدنان غریفی و اهمیت نویسنده عرب در زبان «دیگری»
وقتی یکی از برجستهترین نویسندگان، شاعران، مترجمان، منتقد ادبی، گوینده رادیو و در نهایت مبارز اجتماعی از این جهان فانی چشم ببندد تا رهسپار جهان ابدی شود، میمانی چه بگویی که در طول 60 سال چنین نویسندهای با «عرقریزان روح» نگفته باشد. خاصه این که چنین شخصیت کممانندی، «عدنان غریفی» باشد.
او که اصالتأ برآمده از بستر عربی است، او که توأمان ملهم از چند فرهنگ و تاریخ درخشان و البته پرفراز و نشیب بود، او که از سویی دل در گرو زبان وفرهنگ عربیاش داشت، و از دیگر سو ریشه در عرفان و اساطیر عربی، و از سمتی دیگر به عنوان نویسندهای پیشرو و آغازگر جدی مدرنیست در ادبیات جنوب کشور، ناگزیر بود ادبیات کلاسیک و مدرن غرب را بشناسد.
او که به روال مبارزان جوانان دهه چهل، به چپگرایی روی آورد، که در نهایت چنین مبارزاتی، به اتفاق تنی چند دیگر از نویسندگان جنوبی توسط دستگاه امنیتی ساواک دستگیر و دو سال و نیم در زندان کارون اهواز حبس شد، اینک به جهان ابدی شتافت.
فعالیت حرفهای ادبی
غریفی که 12 خرداد سال 1323 در محمره به دنیا آمد، در دهه چهل با انتشار نشریه «هنر و ادبیات جنوب» بهطور حرفهای به ادبیات پرداخت. غریفی توأمان هم نویسنده بود، هم مترجم. در ترجمه به دو زبان مسلط بود: انگلیسی و عربی.
در نتیجه غریفی یکی از نخستین مترجمانی بود که نویسندگان نامدار اروپایی و آمریکایی را به زبانِ فارسی ترجمه کرد. یعنی «دی. جی. سالینجر»، «ایتالو کالوینو»، «جایلز کوپر»، «بوهمیل هرابال»، «خوزه ترایانا» و همچنین از نخستین مترجمان ادبیات معاصر عرب به زبان فارسی بود.
او نخستین بار قصیده «گوری برای نیویورک» سروده «علی احمد سعید» (ادونیس)، «شعرهای تبعید» سروده «عبدالوهاب البیاتی» و نیز برای نخستین بار ادبیات روایی معاصر عرب را با ترجمه دو رمان «مردان در آفتاب» و «ام سعد» از نویسنده شهید فلسطینی «غسان کنفانی» به خوانندگان زبان فارسی شناساند.
از سویی دیگر، غریفی به علت تسلط بر زبان انگلیسی، نقد و تئوریهای ادبی به زبان انگلیسی را در کنار ادبیات انگلیسی میخواند و از دل چنین خوانشی، زایشی چندگانه در ساحت داستانگویی، شعر و تئوری و نقد پدید میآورد.
او چندین کتاب در نقد آثار «ویلیام فاکنر»، «آنتوان چخوف»، «فئودور داستایوفسکی» و مجموعه شعرهای «زاردوگاه توفان، رستاخيز كارون، كبوتر صلح» که همگی سروده غریفی بودهاند، در کنار ترجمه «واژههایی كه نمیميرند» سروده «عبدالوهاب البياتی» را تالیف و ترجمه کرده بود که توسط دستگاه امنیتی ساواک همه آن آثار توقیف و معدوم شدند.
غریفی که از نزدیکترین شخصیتها در مجله ادبی «خوشه» به سردبیری شاعر بلندآوازه معاصر ایران «احمد شاملو» بود، داستانهای متعددی از ادبیات آمریکای لاتین ترجمه کرد که در همان مجله خوشه چاپ و منتشر شدند. غریفی پس از آزادی از زندان، بهواسطه مترجم نامدار، روانشاد «رضا سیدحسینی» به رادیو ملی راه یافت.
غریفی در این باره گفت: «بر اساس نوشتن سناریوی یک فیلم مستند و مورد توجه قرار گرفتن آن دعوت شدم بروم تهران در نشریه تماشا کار کنم. آن جا ابتدا کار من خواندن مجلههای انگلیسی و انتخاب مطالب جالب در هر قلمرویی بود. بعد از آن کم و بیش یک جور اظهار بیعلاقگی کردم. به پیشنهاد من دو صفحه جدید در تماشا باز شد با نام شعر امروز جهان. سپس با عنوان مسئول و مترجم آزاد در تماشا کار کردم. بعد از یک سال آقای رضا سیدحسینی مترجم گرانقدر از من دعوت کرد که به رادیو بروم و در آن جا سردبیر شوم. به این ترتیب وارد شغل رسمی رادیو تلویزیون ملی ایران شدم».
غریفی در رادیو، توانست به عنوان سردبیر، نویسنده، مترجم، ویراستار، گوینده، ادیتور و کارشناس برنامههای متعدد ادبی چون «طنز و طنزآوران جهان»، «برای شما خواندهایم»، «داستان کوتاه جهان» را اجراء کند. او همچنین در دهه پنجاه و در اوج جوانی و شکوه خلاقیت ادبی، مدتی نیز فعالیت سینمایی داشت. غریفی برای چند فیلم مستند و داستانی به کارگردانی فیلمساز جنوبی «سید حسن بنیهاشمی» فیلمنامه نوشت و نریشن گفت.
با سقوط رژیم شاه، غریفی همانند بسیاری از همکارانش از رادیو و تلویزیون کنار گذاشته شد. او چند سال به عنوان مترجم و روزنامهنگار به فعالیت خود پرداخت، تا این که در آغاز دهه شصت و دشواری زندگانی روشنفکران و نویسندگان چپ به ایتالیا و سپس به هلند مهاجرت کرد.
دوران زندان
غریفی در نیمه دوم دهه چهل شمسی به همراه چند تن از نویسندگان جنوب کشور دستگیر و روانه زندان شدند. «ناصر تقوایی»، کارگردانِ برجسته جنوبی سینما و داستاننویس، درباره دستگیری عدنان غریفی چنین گفت: «عدنان غریفی آمد خانه ما (در تهران) و شب هم ماند و صبح که بلند شدم دیدم ساکش را برداشته و رفته. به شهرنوش (همسرم) گفتم عدنان کو؟ گفت رفت. هفت، هشت، ده روزی از دستگیری بچهها در اهواز میگذشت. عدنان توی آن محفل بوده ولی فرار میکند و میآید تهران پیش من. ولی باز یک کلمه هم به من نمیگوید. بیرون میرود که توی کوچه او را میگیرند. چند روز پس از رفتن عدنان، به صورت اتفاقی به این ماجرا پی بردم».
پس از آن و انتقال غریفی به زندان کارون اهواز، او با مشاهدات قابل تاملی در زندان روبرو شد: «به شما میگویم در زندان با چه چیزهایی مواجه شدم و باعث روی آوردن من به رئالیست شد. خوب یادم هست درست روز اولی که وارد بند شدیم و سرهایمان را هم تراشیده بودند و در حال تعیین جا بودند، دیدم یک جوانی ایستاده بود روبروی آینه در حال شانهکردن موهایش بود؛ جوانی خوش بروبالا، خوش هیکل و روی بازویش نوشته شده بود: من در فلان تاریخ اعدام خواهم شد. از آن تاریخ 5 - 6 سال میگذشت. من وحشت کردم، وقتی تعارضِ زندگی و چیزی که در انتظارش بود را میدیدم. آقاجان! این جوان در این انتظار بود که اعدام شود، به همین سادگی! قبل از چهارم آبان (تولد شاه)، دو اتفاق میافتاد؛ یکی عفو به آنهایی که قرار بود عفو شوند داده میشد (تخفیف زندان)، و دیگر این که اعدامیها، آنهایی که قرار بود اعدام شوند، اعدام میشدند. من دو بار شاهد این وحشت بودهام. این را من به صورت قصه نوشتهام. البته منتشر نکردهام. من این واقعیت را دیدم که کسی محکوم به اعدام شده و دارد موهایش را شانه میکند. یا کسی دیگری را که گوشهای از زندان را سوراخ کرده بود تا شاید بتواند از زندان فرار کند. تعجب میکردم وقتی میدیدم امید، آدم را به کجا میکشاند. تصور کنید آجر و سيمان و همه اینها را با چیز کوچولویی میکَند، ماههای ماه و برای چهارمین بار دستگیرش کرده و به انفرادی برده بودند. بعد از انفرادی در میآمد، میآمد پیش ما و میگفت من کارم را ادامه میدهم و بالاَخره فرار میکنم. یک زندانی عرب بود که همهاش شعار میداد، شعارهای دور از ذهن مثل دن کشیوت! مثلاً شب که ما میخوابیدیم، یکهو نصف شب میشنیدیم که این آدم توی حیاط زندان حرف میزد، بحث میکرد و از گوشه و کنار زندان صدایش میپیچید (چون ما را توی حیاط میخواباندند). یا زندانیهایی دیگری مثل آقایی که مرتب مواظب خودش بود تا مریض نشود، هر روز صبح خاکشیر میشست و میخورد تا معدهاش خوب کار کند! او در زندان، امین بود؛ اولیای زندانیان به او پول میدادند که برای زندانیها خرید کند، و این آدم در هیچ اعتصابی و یا صحبتی که در زندان میشد دخالت نمیکرد، یکجور مثل سنگ بود. جزئیات بسیاری از زندان میتوانم به شما بگویم که مجموع همه اینها مرا دوباره به سمت رئالیست راند و اولین محصول رئالیسم من مادر نخل بود که خیلی مورد علاقه دوستان قرار گرفت، از جمله احمد محمود».
قصه بلند «مادر نخل»
باری، پس از تجربه زندان، تحول عظیم نگرش اجتماعی و حتی تغییر داستاننویسی در عدنان غریفی پدید آمد. او که در در دهه چهل داستانهای کوتاه مالیخولیایی مینوشت و در نشریه هنر و ادبیات جنوب منتشر میکرد، داستانهایی که گفته میشد سورئال هستند، اما او بر این باور بود که آن داستانها محصول عرفان و نگرشِ کلاسیک به متون دینی و اساطیری عربی بودند، و سپس در نیمه پنجاه شمسی آن داستانها را در کتابی با نام «شنلپوش در مه» چاپ و منتشر کرد.
غریفی پس از زندان به رئالیست روی آورد و قصه بلند «مادرِ نخل» نخستین و مهمترین اثر چنین تحولی بود. قصه مادر نخل روایت از بین رفتن زیربنای داشتههای فرهنگی و اقتصادی پهنه عربی است که با از بین بردن نخلستانهای عظیم و به تدریج بدل شدن خانواده راوی از نیمه فئودال به فقر محض، «اضمحلال» شکوه بستر عربی را بر کرانه شط و خلیج روایت میکند.
مادرِ نخل که در دهه پنجاه قرار بود بر اساس آن یک فیلم بلند سینمایی ساخته شود، بااستقبال چشمگیر ادبی روبرو شد و در طی پنج دهه به طور متعدد چاپ و منتشر شده است.
غریفی در خصوص داستان مادرِ نخل میگوید: «من مادر داستان را سمبل نخل گرفته بودم برای شکیبایی، برای صبری که به اصطلاح بین او و نخل مشترک هست. من در زندان شروع کردم مادرِ نخل را نوشتن. به نظرم به این یا آن صورت محصول تجربیات نوین من با واقعیت بود. نوشتن، از بعضی یادآوریها ناشی میشود. یعنی یکهو مثلاً تو میبینی نشستی، فرض کن هیچ کاری هم نمیکنی بعد یک چیزی یادت میآید. یا یک انگیزه بیرونی باعث میشود شما مثلاً به یاد یک چیزی بیفتید، بعد شروع میکنی به کار کردن روی آن قصه یا روی آن شعری که داری. مادرِ نخل محصول یک تجربه شخصی و خانوادگی است و به همین جهت برای من شاید خواب بود، شاید نوشتن این قصه حاصل روانشناسی جدید من در زندان بود که به خودم میگفتم، من دیگه برگردم به خانواده، برگردم به مفهوم خانواده. من اهل این صحبتها نیستم. یعنی حقیقتش من به خودم گفتم من اهل این حرفها نیستم چون نه روحیهای جمعگرا دارم و نه روحیه جنگی! به قول معروف یک روحیه متعادل آهسته برو، آهسته بیا دارم. علیالعموم من این روحیه را دارم. اینها شاید محصول آن است که من برگشتم به یک حادثه داستان خانوادگی، یک واقعه خانوادگی و خُب کدام حادثه خانوادگی مهمتر از این که مثلاً ما در یک جریان، فرض کن داراییهایمان را از دست دادیم. ولی مهم این است که یک داستان ارتقاء پیدا کند از یک تجربه خصوصی به یک تجربه عمومی. من البته خُب مایل نیستم که خودم داستان خودم را نقد کنم ولی به هر حال فکر میکنم احیاناً این به نحوی اشاره میکرد به از دست دادنهای قدیمیهای مُحمره که خُب آن موقع است و نمیدانم مُحمره الان چگونه است. آن موقع اکثریت ساکنین آن عرب بودند. با آمدن خاندان رضاشاه، با آمدن پهلویها دارایی مردم عرب مُحمره کم کم از دست رفت. من البته این را در یک رمان که مشغول نوشتنش هستم، بیشتر مطرح کردهام. مثلاً فرض کنید که در آن جا معلوم میشود دایی خانواده رفته بغداد. خوب هفتاد - هشتاد درصد خانوادههایمان در کشورهای همجوار زندگی میکنند. مثلاً در عراق، کویت، بحرین. شاید مادرِ نخل را من تحت تأثیر این مسأله نوشتم، تأثیر بازگشت به خانواده. خُب البته این امر بازگشت به خانواده زیاد طول نکشید، چنانکه من بعد از مادرِ نخل دیگر قصهای در این مایه ننوشتم. ولی در مایه شخصی احیاناً منجر میشد از گوش دادن به اندرز همینگوی که میگفت: من در مورد چیزهایی مینویسم که میدانم. من بعد از مادرِ نخل عمدتاً از تجربههایی که میشناختم، نوشتم و نه تجربههایی که به این یا آن صورت به ذهن اسطورهای من برمیگشت که توی شنلپوش در مه منعکس شده بود.»
غریفی و مهاجرت/تبعید
آن گونه که در آغاز این نوشتار اشاره شد، غریفی پس از سقوط رژیمِ شاه، در زمره نویسندگان و روشنفکرانی قرار گرفت که تحت شرایط خاص و ملتهب بودند. در نتیجه ناگزیر به تبعید ناخواسته تن داد. او به اروپا رفت. در سالهای نخستین چندان که باید امکان فعالیت ادبی برای او فراهم نبود. سالها بعد، این امکان را یافت که توامان در چند قلمروی ادبی و روزنامهنگاری گام بردارد. او که پشتوانه فعالیت روزنامهنگاری و تکاپوهای ادبی را در نشریاتی همچون هنر و ادبیات جنوب، خوشه و تماشا را داشت، کوشش کرد فصلنامه ادبی را در هلند چاپ و منتشر کند. محصول این کوششِ جانفرسا، فصلنامه «فاخته» بود. فصلنامهای که در هفت شماره چاپ و منتشر شد، و در نهایت بهعلت عدم استقبال خوانندگان زبان فارسی از این فصلنامه، دیگر منتشر نشد.
غریفی در دوره دوم شماره هفتم این فصلنامه، در سال 1376 بهطور ویژه به ادبیات معاصر عرب پرداخت. در این شماره از فصلنامه فاخته، پژوهش گسترده خانم دکتر «سلمی الخضراء الجیوسی» پیرامون شعر معاصر عرب را غریفی در کنار سردبیری و ناشربودن، ترجمه کرد که خود این پژوهش به تنهایی میتواند در کتابی مستقل چاپ و منتشر شود. غریفی نوشتار «چشمانداز رمان معاصر عرب» به قلم «محمد صدیق» را ترجمه و در همین شماره از فصلنامه فاخته چاپ کرد.
«آغاز و پایان جنبههای تکنیک در داستان کوتاه مدرن عرب» نوشته «راجر الن» را باز هم غریفی در همین فصلنامه ترجمه کرد. «در دست ساختمان: داستان بُر و ساختمان هویت» نوشته «ندا الیا» را در کمال شگفتی باز هم غریفی در این فصلنامه ترجمه کرد.
باری، غریفی بدون هیچ مبالغهای یک تنه به اندازه یک گروه و موسسه کار خلاقه ادبی کرد که شوربختانه بسیاری از آن بیاطلاع هستند. او در دوره اول و شماره دوم از فصلنامه فاخته، در کنار چاپ آثاری از خودش به عنوان نویسنده، مترجم و منتقد، آثاری از شاعر معاصر ایرانی «اسماعیل خوئی»، نویسنده معاصر «قدسی قاضیپور»، شاعر معاصر «جلال سرفراز» را چاپ و منتشر کرد. در دوره اول شماره سوم و چهارم فصلنامه فاخته، در سال 1372 آثاری از «ایتالو کالوینو»، «عباس صفاری»، «اسماعیل خوئی»، «مسیح چلیپا» همراه چندین اثر از غریفی که برای گریز از تکرار نام خودش، با نامهای مستعار در همین شماره چاپ شد.
در دوره اول شماره پنجم و ششم فصلنامه فاخته، در سال 1373 نیز آثاری از «اسماعیل خوئی»، «نسیم خاکسار»، «آلیس آدامز»، «قدسی قاضیپور»، «میلان کوندرا» و باز هم آثاری از غریفی چاپ و منتتشر شد.
پس از انتشار حرفهای، اما کم استقبال فصلنامه فاخته، غریفی، مجله دیگری به سردبیری خودش منتشر کرد. «پرستو» عنوان این مجله بود. غریفی از سال 1378 تا 1380 این مجله را منتشر میکرد.
«نسیم خاکسار» دیگر نویسنده جنوبی که او هم در هلند زندگی میکند، و بیش از نیم قرن دوشادوش غریفی (حتی در زندان کارون اهواز) بود، در باب انتشار فصلنامه فاخته و مجله پرستو به سردبیری عدنان غریفی میگوید: «بعد در هلند دوباره همدیگر را دیدیم. مثل همه مهاجرین و پناهندهها تا یک دورهای تا بخواهیم خودمان را تثبیت بکنیم مشغول کارهای دیگری بودیم. بعدها که عدنان (این بار به نظرم با دو عنوان تازه) شروع کرد به کار کردن؛ یکی میتوانم بگویم ژورنالیست است که در آوردن یک مجله هفتگی یا ماهانه بود. پرستو اسم این مجله بود. نقش عدنان در این مجله کاملا مشهود و پیداست. وقتی که من در این باره صحبت میکنم باید برگردیم به بیست و خوردهای سال پیش که در آن زمان ما (یعنی مجموعه مهاجرین که این جا بودند) تازه داشتیم شروع میکردیم به فعالیتهای فرهنگی. ساعدی قبل از ما (مجله) الفبا را درآورده بود. بعد از آن ما «چشمانداز» را داشتیم در میآوردیم توی پاریس. یعنی کم کم داشت مجلههای فرهنگی، مجلههای ادبی این جا در میآمد. بعد همین جا بود که مجله یک انجمنی که این جا وجود داشت و با همکاری منتشر میشد که عدنان به آن انجمن جهت داد که یک مجله خیلی خوبی در بیاید. به نظر من در مجله پرستو داستانهایی که انتخاب میشد، شرحی که بر داستانها نوشته می شد، طنزهایی که خود عدنان در این مجله مینوشت، با اسامی مستعار، اینها آثار ماندگاری هستند در ادبیات ما. یکی از ویژگیهای عدنان این بود که به روزنامهنگاری خیلی تمیز و قشنگ توی غربت توجه داشت. توجه به زبان داشت، توجه به فرم داشت، توجه نمیدانم به موضوعاتی داشت که وقتی میخواهد مطرح کند باید تازه باشند. در کنار اینها عدنان جُنگ ادبی فاخته که فکر میکنم هفت یا هشت شماره از آن جُنگ ادبی در آمده را منتشر کرد.این جُنگها هر کدام میراث ادبی ما در غربتاند. بسیار هم با ارزشاند و عدنان یک تنه این کارها را میکرد و اصلا دچار این نبود که بخواهد حتما کاری کند که فلان کار شده باشد. بلکه توجه عمیقی داشت به زبان و به نثر، به داستانهایی که انتخاب میکرد فکر میکرد و کاملا دغدغه عدنان به عنوان یک نویسنده، و اضطرابش برای این که بتواند یک کار خوب منتشر شود پیدا بود».
داستانها و شعرهای تبعید
غریفی همانند هر نویسنده و هنرمند مستقل، کاری جز حرفهاش که همانا هنر و ادبیات است بلد نبود. برای همین است که مدام و از هر سو که رُخ میچرخاند، رودرروی ادبیات میشد. او در کنار انتشار فصلنامه فاخته و مجله پرستو، دو مجموعه داستان، با نامهای «مرغ عشق» و «چهار آپارتمان در تهرانپارس»، و چهار مجموعه شعر با نامهای «یکی از کمدیها»، «برای مُحمره امضاء جمع میکنم»، «برنامه حرکت: امروز، این جا» و «به موشک بستن فرشتگان» را نوشت منتشر کرد.
غریفی در داستانها و شعرهای منتشرشدهاش در اروپا، به نوعی رئالیست عریان و صریح روی آورد، و برخلاف شعرها و داستانهای نوشتهشدهاش در ایران، به کلی از سمبولیزم و نمادگرایی و هر گونه استعاره پرهیز کرد. البته این رویکرد جدید غریفی به شعر و داستان، مطلقا عاری از تاویل متن نبود. ضمن این که غریفی در همین داستانها و شعرهایش به غایت زیباشناسانه قلم زد. او عمدتا در شعرهایش، به نوعی اتوبیوگرافی روی آورد، و شعرش را بدل به حدیث نفس کرد. گاه حدیث نفس او را به میهناش میبرد و در غربت از نوستالژیهایش میگفت، گاه حدث نفس، بدل به عاشقانههایی میشد که او را از یک «دخترِ آسوده هلندی» به دختر عرب مُحمرهای گره میزد.
غریفی در دوران جوانی، اندوه ملت عرباش را در فرازهایی از شعر بلند «این سوی عطر قبیله» چنین سروده بود:
وقتی که قوم من
گروه گروه به مسلخ می رفتند
من که بودم فائزه، که بودم
که باده را در جوار زیباترین نخل بنوشم؟
نخل من
کدام سوی را گزیده بود قوم من
وقتی که قوم ما را
به جرم شاعر بودن
شارلاتانها
در صحرا رها کردند
تنها من بودم که بردگی را پذیرفتم
جمال قوم مردهی مرا
بر تمام ساختمانهای شهر تصویر میکنند
و من چه بیشرم زندگی میکنم
چه بیشرم
صدای قوم ما فائزه، آه صدای قوم ما
همچنان که میمیرد
ما را به رود خشک دعوت میکند
دعوت
از دجلهمان گرفتند
بر آبهای فرات شلاقمان زدند
و نیل _ این مادر گیس آبی ما را _
از خون پاک رقاصههایمان رنگین کردند
تنها من پذیرفتم ،فائزه ،آه، تنها من ماندم
و صدقه پذیرفتم
فائزه
به یاد داشته باش
قوم شاعرمان را
من میدانم، فائزه، میدانم
تنها اسبی سفید است که پوست خورشید را
میپیماید
من میدانم، فائزه میدانم
تمام قوم من و تو در اسبی که بر خورشید
میچرد خلاصه شده است
غریفی در اروپا اما چنین سرود:
افشان مکن گیسویت را
محبوب سادهی من
اینجا برای گیسوان افشانت
نگارینا
دلی
نمیلرزد
اما
محبوب من
که گیسوانی زیبا دارد
افشان نکردن
نمیداند
انگشتهای من میلرزند
از قهوهی بسیار - شاید -
از دوری دهساله میگویم
شاید
از عاشقی، عاشقی، از عاشقی (باید)
زیرا که ده سال است، من
افشان-پریشانم
شاید که راهی باشد
محبوب من؛ شاید
بهتر باشد
که تو
گیسوانت را
بر من
که پخشپخشم
بیفشانی، و... جمعام کنی
مثل کسی که جمع میکند
برگهای زرد پائیزی را
در سبدی از نِی
یا در شالی زمخت و روستایی
یا در شالی از مو
که بوی قرنفل میدهد
شالی که داستانهای داستایفسکی
از اینجا میرود
به کجا
از این فصل میرود
به آن قرن
در شبهای سفید
محبوب من
که با تو هیچ سخن نگفتهام، ده سال
گیسوی بلوطی شلالت را
بر پخشِ من بگستر
آنگاه، پُر آه، اما خاموش
با هم
در راههای نقرهایاش
سلانهسلانه برویم
تا سرزمین شایدی دیگر
تا بایدی دیگر
حالا بیا تا با هم
پلک چشمههای زلال فراق را بگشائیم
و جاری کنیم همهی آن سالها را
در یکی شدن بی دوگانگی
بیگانگی
در یکی شدن... یگانه
آی یگانهی دردانه!
هر دو به زودی میرویم... یعنی که:
میمیریم
و تو میشوی مشتی آب و... چیز
و من میشوم مشتی آب و... چیز
آخر چرا این طور ملامت بار
حالا که دستهای ما باز است
پر راز است
آخر چرا این طور ملامتبار نگاه میکنی
به من که باریدهام، بسیار
در خود
برای تو؟
چشم سیاهت را
از روی زخمهای من بردار
زخمی پلنگا!
آهوگری کن با من
که دیری است میخواهم
دست کوچک مرطوبت را
بگیرم... و با تو
در هر چه خیابان مشجر
در هر چه شب صحرائی
در هر چه، در هر چه که
از رویا بر آمده باشد
قدم بردارم
غریفی خود در گفتوگو با نگارنده در خصوص رویکردش به رئالیست چنین میگوید: «من دلایلی ارائه میدهم که ممکن است واقعاً دلایل واقعی نباشد. ببین حبیب جان! بسیاری از داستانهای اخیرم را در هلند چاپ کردم و در هلند نوشتهام، یعنی در سرزمینی که دموکراسی مطلق بر آن حاکم است. بنابراین دلیلی برای پنهانکردنش نمیبینم. دیگر این که من خودم روز به روز مجابتر شده بودم که آنقدر به رئالیسم نزدیک شوم که از رئالیسم هم فراتر شود؛ بیان واقعیت خیلی ملموس و خیلی نزدیک. این جریان فکر، این طرز تفکر بیش از من در رئالیسم نوی سینما در ایتالیا بعد از جنگ جهانی دوم و در سینمای فرانسه بعد از قیامهای دهه شصت وجود داشت که البته از آمستردام شروع شد ولی تمام اروپا را فراگرفت؛ ژان لوک گدار، فرانسوا توروفو و... بعد میبینیم در سینمای نورئالیسم ایتالیا که ویتوریا دسیکا یکی از برجستهترین شخصیتهای آن هست، فیلم دزد دوچرخه را میسازد که فیلم دزد دوچرخه حتا سناریو هم ندارد. یک طرح کلی از دزد دوچرخه در ذهن دسیکا است و میرود هنرپیشه دزد دوچرخه را یک آدم معمولی انتخاب میکند و در این راستا کوشا بودهاند تا آن جا که ممکن است توجه مردم را به واقعیتی که جلوی چشمشان میافتد جلب کنند. ببینید این کار نه از جنبه هنری و نه از جنبه حیات عادی کار چندان سادهای نیست. یعنی این که ما درک کنیم واقعیتی را که جلوی چشممان اتفاق میافتد. معتقد بودم و همچنان اعتقاد دارم که وظیفه هر فعالیت انسانی باید بهبود زندگی باشد. برای بهبود زندگی باید واقعیت را بشناسیم».
غریفی و رجعت از تبعید
نکوداشت عدنان غریفی در سال 1383 ضمن برنامه «بررسی ظرفیتهای ادبیات جنوب» در اهواز برگزار شد. اما غریفی که تا آن زمان دو دهه دور از وطن بود، چگونه باید باز میگشت؟
برگزار کنندگان از طریق وزارت کشور و تماسها و جلسات متعدد واسطهگری، در نهایت اجازه یافتند از غریفی جهت حضور در مراسم دعوت کنند. این گونه شد که او پس از سالها به میهن باز گشت. در بدو ورودش مورد استقبال اصحاب فرهنگ و هنر قرار گرفت. چندین نشریه اهوازی و سراسری با او گفتوگو کردند و چند ویژهنامه درباره او چاپ و منتشر شد.
غریفی پس از سالها، بار دیگر تیتر خبرهای ادبیات و هنر شده بود. این بازشناسی و بازنگری، باعث شد به آینده آفرینشهای ادبیاش امیدوار شود. در همان زمان یک گفتوگوی بلند با او انجام شد که چند سال بعد در قالب یک کتاب با نام «عدنان غریفی» منتشر شد. همچنین یک فیلم مستند بلند از همان سال تا به اکنون درباره او در حال فیلمبرداری است که تمام مراحل بیست سال از زندگی پایانی او را در بردارد.
انتشارات «افراز» در ایران به عنوان ناشر اختصاصی آثار غریفی، چندین کتاب پیشتر چاپشده و چاپنشده از او را منتشر کرد. حالا دیگر غریفی به چشم میدید، نخل چهل ساله ادبیاش سایه گُستر شده بود.
گعدههای عربی و ترجمه آثار غریفی به زبان مادری
یکی از اتفاقات مهم و اثرگذار در دوران بازگشت مجدد غریفی، آشناییاش با نخبهگان اهوازی بود. این افراد که غالبا اصحاب هنر و ادبیات و سینما بودند، با برگزاری گعدههای ادبی و خودمانی در خانهها و جمعهای اغلب خانوادگی، خارج از متن، عدنان را به گعدههای نوستالژیک عربیاش در مُحمره باز گرداند، به تنور گلی و شط و نان تنوری و ماهی صبور و گعدههای الاحباب.
در چنین گعدههایی بود که غریفی همنوا با «ام کلثوم»، «نجاة»، «عبدالحلیم حافظ»، «محمد عبدالوهاب» و ترانههای شعبی اهوازی و عراقی میخواند و گاه البته به وجد میآمد و دیگران را با اپراخوانی هم به وجد میآورد.
یکی از چهرههای تاثیرگزار بر غریفی در ایجاد روحیهای شاد و تنیده با موسیقی و شعر و نوستالژی، «سیدهادی آلبوشوکه» بود (مترجم شعر عربی و ادیب که دو هفته پیش از عدنان غریفی جوانمرگ شد).
در این گعدهها، ترجمه آثار غریفی نیز به زبان عربی مطرح شد. در کنار حسرت خواننده اپرا شدن که در دل غریفی مانده بود، حسرت دیگرش این بود که به زبان مادریاش که عربی است، نمینوشت. بهرغم تبحر منحصر به فردش در خواندن زبان عربی، اما آثاری به زبان عربی ننوشته بود. او که میگفت: «حتی اگر زبان لال بازی را هم بهم تحمیل کنند، به بهترین شکل ممکن زبان لال بازی را یاد میگیرم»، توانست با زبان فارسی، به بهترین شکل ممکن و در غایت زیباییشناسی و تکنیک داستاننویسی، از رنج و محنت و تاریخ و تاراج داشتههای عربیاش بگوید.
شعر «این سوی عطر قبیله» مرثیه عربی زادگاه نخلیاش بود، چندان که قصه بلند «مادر نخل» که در دهه چهل و در زندان کارون اهواز آن را نوشت. غریفی چندین سال، تنها راوی سرزمین عربیاش بود. اگر امروز در عرصه ادبیات عربی اهوازی و نیز داستاننویسی فارسی در میان نویسندگان اهوازی، شاهد خیزشهای مهمی هستیم، نباید تلاش جانفرسای چهرهای همچون غریفی که آغازگر جدی روایت کمتر روایتشده سرزمین عربیاش بود را فراموش کنیم.
باری، غریفی که عاشقانه زبان عربیاش را دوست داشت و از زبان عربی منتخبی از بهترینهای داستان و شعر را به زبان فارسی ترجمه کرد، در واپسین روزهای حیاتش، رمان «سکهها» را که خودش نوشته بود و خانم «هنا مهتاب» از اهواز به زبان عربی ترجمه کرده بود را به سینه میفشرد و شادمان بود از این که اگرچه خود به زبان عربی ننوشت، اما بالاخره رمانش به زبان مادریاش ترجمه شده بود.
رمان سکهها، نخستین رمانی بود که از غریفی چاپ و منتشر شد. سپس هنا مهتاب آن را به زبان عربی ترجمه، و دار النشر دراویش در آلمان آن را در سال 2022 منتشر کرد.
در این رمان، خواننده با تاریخ معاصر مُحمره آشنا میشود. راوی / ناظر، این تاریخ را بدون آن که به گزارش صرف بدل شود، به خواننده منتقل میکند. فضاسازی و ایجاد صحنههای صمیمی، همراه با آرایههای عربی، از ویژگیهای بارز رمان «سکهها» است.
تکمله
عدنان غریفی حالا دیگر در میان ما نیست تا برایمان از عاشقانههایش بگوید، و از نگاهاش به هستی که یکسره آن را زیبا میدید، حتی در شعرها و داستانهای تلخاش.
اما کارنامه پربار ادبی غریفی که شوربختانه این کارنامه درخشان به وقتاش دیده نشد، و هنگامی هم که دیده شد، تقریبا دیر شده بود، اینک این کارنامه پیش روی ماست.
خواننده نکتهبین و نکتهسنج، بدون حضور غریفی هم در مییابد ارزش و اهمیت والای ادبی و مردمشناسی، و نیز اعتنای نویسنده به زادبوم و داشتههای عربیاش که با شکوه آن را جان به کلمه و کلام داده است. این دستاورد شکوهمند، یگانه تسلای خاطر مردمان محنتکشیده زادبوم جهان نفتی و نخلیاش در فقدان راوی صادق سالهای دور و دوران بیروایتگری است.