افغانستان؛ چرا وزیر دفاع بریتانیا گریه کرد؟

محمد قواص
منتشر شده در: آخرین به روزرسانی:
فعال‌سازی حالت خواندن
100% Font Size

موضوع افغانستان سوالات مهمی را در مورد ارزش‌های غربی مطرح کرد. ارزش‌هایی که بر اساس آن، نظامی بین‌المللی برآمده از نتایج جنگ جهانی دوم پایه‌گذاری شد. این نظام بین‌المللی با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سابق و پایان یافتن جنگ سرد موجّه به نظر می‌آمد. پس از آن غرب با اعتماد به نفس بیشتری، ایدئولوژی و الگوهای سیاسی و فرهنگی خود را به دنیا عرضه کرد. همان‌گونه که در تحمیل شکست بر الگوهای دیگران، چه در پایان دهه نود میلادی در یوگسلاوی و یا بعدها در افغانستان، عراق و لیبی از خود خصومت بیشتری نشان داد.

در عصر استعمارگری، متون و نظریه‌های فلسفیِ انسان‌گرایانه‌ای که مروّج ایده‌ انتقال تمدن و مدنیت به ملت‌های دیگر بود، تبلیغ می‌شد. قسمتی از این کارزار تبلیغاتی غرب، همراه و یا ناشی از فعالیت گروه‌های تبشیری مسیحی و کلیساها بود. فعالیتی که در راستای توسعه بخشیدن به فضای دینی در کشورهایی صورت می‌گرفت که با زورِ اسلحه تسلیم شده بودند و تمام این پدیده، به عنوان یک رسالت متمدنانه، آزادیبخش و روحانی ترویج می‌شد. بر این اساس، غرب خود را به عنوان الگوی دارای‌ رسالت به دیگران صادر کرد که در آن، نقش خود را به عنوان تعیین‌کننده‌ سرنوشت دیگران (استعمارگر)، زیبا و موجّه جلوه می‌داد.

Advertisement

جنگ جهانی دوم پایان‌گر نازیسمی بود که رفتارها و روش‌های افراطی آن در کنف فعالیت‌های تبشیری کلیسا رشد پیدا کرده بود و فارغ از ارزش‌هایی که دربرداشت، به ایجاد یک هژمونی افراطی از غرب، تحت عنوان نژاد برتر گرایش داشت. به نظر می‌رسید آن غربی که مشروعیت وجودی‌ آن با محوریت "پیشوا" و عقاید او شکل گرفته بود، نیاز به یافتن مشروعیتی دیگر، بر اساس دموکراسی، لیبرالیسم و حقوق بشر داشت. بستری که اهمیت پیروزی را توجیه می‌کرد. در راستای این هدف متعالی، دموکراسی مبتنی بر شعار برابری، شهروندی و آزادی که در انقلاب فرانسه (1789-1799) مطرح شده بود، ترویج شد.

خوشحالی غرب پس از جنگ جهانی دوم دیری نپایید. جنگ کره (1950-1953) به اتحاد بین متفقین پیروز پایان داد. پیش از آن نیز همان‌گونه که وینستون چرچیل در مارس 1946 گفته بود "پرده آهنین" بر سر دنیا فرود آمده بود. برای غرب، شرقی مانده بود که با او خصومت می‌ورزید و برای ارزش‌های شکوفای غرب نیز رقیبی متولد شد که از مارکسیسم و ادبیات انسان گرایانه و انقلابیِ قدیم متجدد تغذیه می‌کرد. جنگ سرد به پا خواست و ارزش‌های غرب در مصاف با ارزش‌های شرقِ کمونیست و محافل انقلابی وابسته و پیرامون آن قرار گرفت. به گونه‌ای که جهان در اندیشه، قدرت، حکمرانی و ثروت چند‌پاره شد.

می‌توان احساس ناخوشایند فرانسیس فوکویاما در کتاب او "پایان تاریخ و آخرین انسان“ (در سال 1992 ) پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی سابق و افول جنگ سرد را تصور کرد.

در سایه همین تحولات بود که به کاندولیزا رایس حق داده شد تا در سال 2005 مفهوم قدیمی هرج و مرج خلاق را به عنوان نیازی ضروری برای ایجاد بازارهای جذب کننده ارزش‌های تمدن غرب دوباره مطرح کند.

هر چند ساموئل هانتینگتون در سال 1996 با اصالت بخشیدن به نظریه "برخورد تمدن ها" از غرور فوکویاما کاست اما غرب همچنان با تفاخر و تکیه بر عرضه ارزش‌های خود به دیگر کشورها به عنوان کالای قابل استفاده در هر زمان و مکانی به آن پایبند ماند.

برای هر کسی که شاهد وقوع حادثه یازده سپتامبر 2001 بوده باشد، پیشگویی هانتینگتون محقق شده به نظر می‌آمد. به پا خاستن غرب برای براندازی شر در افغانستان، عراق ( و لیبی ) و برپایی "ممالک خیر"، دلیل بر این است که این برخورد حقیقی، قابل پیش‌بینی و رویارویی نظام‌مند است که از قدرت استدلال، عقل و دیواری از ارزش‌های بی‌رقیب برخوردار است. هر کسی سقوط کابل به دست گروه «طالبان» در چند روز گذشته را دیده باشد، در گریه‌های وزیر دفاع بریتانیا، لکنت زبان وزیر امور خارجه آمریکا و یا در سردرگمی پاریس، برلین و بقیه پایتخت‌های غربی، چیزی نخواهد یافت که بتواند این شکست را رمز‌گشایی کند. شکستی که باعث نابودیِ اعتباری شد که غرب طی سال‌ها آن را روز به روز انباشته بود.

اگر نمونه‌های شکست غرب در مقابله با چالش‌های بزرگ در عراق، سوریه و لیبی را نادیده بگیریم، (حتی بدون پرداختن به کشورهای دیگر، مسائل آب و هوا، امور مالی، اقتصاد و پاندمی ) افغانستان به تنهایی، خود نشان از وضعیت فاحش و شدید این ناکامی و شکست است. غرب بر اساس برتری فوکویامایی توانست افغانستان را زیر سلطه خود درآورد، رژیم طالبان را برچیند و دستور کار خود را بر لویه جرگه ( جرگه بزرگ) که ساز و کاری قبیله‌ای داشت، تحمیل کند. در مقابل جهان غرب فضایی بزرگ و زمینی بکر برای کشت بذرهای خود برای بازسازی جامعه، به روزرسانی ساختارهای قدرت، ارزیابی پایه‌های فرهنگی، تحمیل مدرنیته با چارچوب‌های مختلف آن در آموزش، رسانه، هنر و شاخه‌های آن و همچنین رواج دموکراسی به عنوان روش و شیوه‌ای برای زندگی داشت. اما «طالبان»، با اتکا بر گروه قبلیه‌ای پشتون (بزرگترین قبیله افغانستان)، توانست با نفوذ در میان گروه‌های قومی دیگر (همچون تاجیک‌ها، ازبک‌ها و ترکمن‌ها) خود را دوباره بازیابی کند. «طالبان» از شکاف‌های ایجاد شده و عوارض جانبی ناشی از حکمرانی دوران غرب در افغانستان سود برد. عوارضی که سرطان‌گونه از مدرنیته‌ای که در درون آن نقیض‌هایی مانند خویشاوندگماری، فساد، مافیای منافع گسترش می‌یافت، رشد یافته و در حال بزرگ شدن بود.

افغانستان به دلیل ناکامی در به غنیمت شمردن این فرصت تاریخی برای جهش به سوی داشتن دولتی در معنای مدرن آن مسئول است و این موضوع بحث دیگری است. اما غرب با شکست در افغانستان، اعتبار خود را برای تبلیغ ارزش‌های جهانی آن که بر اساس حقوق بشری بودن آن، مسکو مسئول دانسته می‌شد و یا پکن مورد سرزنش قرار می‌گرفت و یا کشورهای مختلف مجازات می‌شدند را از دست داد. این رویداد نشان دهنده یک شکست نظامی است. اما همزمان فروپاشی فکری دیگری را نیز به نمایش می‌گذارد که بسیاری از فیلسوفان این دوران از ارائه توضیح‌هایی در مورد آن عاجز هستند. برای الکساندر دوگین متفکّر روسی بعید به نظر نمی‌آید که این حادثه، مقدمه‌ای برای شکست نظام غرب، مشابه آنچه که در نظام سوسیالیستی اتفاق افتاد، باشد.

غرب در مقابل شبه‌نظامیانی قبیله‌ای با تعداد و تجهیزاتی کم شکست خورد شبه‌نظامیانی که جز ترویج اسلام اولیه با کمی پیچیدگی و جسارت، در مقایسه با آنچه که اسلام سیاسی سنتی و محافل جهادیِ وابسته به آن پیشنهاد می‌کنند، چیزی نداشتند. اکنون دموکراسی غربی، ناامیدی خود را با سرگردانی، عقب‌نشینی و شکست در برابر کسانی به دوش می‌کشد که رویای برپایی "امارت اسلامی" دارند، و بر جهان و افغان‌ها منّت می‌گذارند که پس از دو دهه بازنگری، از تحصیل زنان جلوگیری نخواهند کرد.

ممکن است کسی بگوید باور به گفتمان متمدنانه‌ی غربِ استعمارگر سابق و پس از آن، غرب نوین، ساده‌‌لوحانه است و اگر نظام ارزشی غرب که در تلاش برای اعمال حاکمیت بر جهان است را کنار بگذاریم، غرب این روزها چه چیزی برای مانور دادن و فروش در بازار روابط بین‌الملل میان شرق و غرب و جنوب و شمال خواهد داشت. به نظر می‌رسد که شبه‌نظامیان در برابر ارتش‌های بزرگ به پیش رفته و جولان می‌دهند و به نظر می آید که ابرقدرتی بمانند ایالات متحده آمریکا، عقب‌نشینی خود از کشوری را با مذاکره با گروه‌های شورشی و نه دولت قانونی آن کشور هماهنگ می‌کند و به نظر می‌رسد که نخست وزیر انگلیس تقریبا از جهان می‌خواهد که حکومت "طالبان" را به رسمیت نشناسد که این پیروزی قبیله‌گرایی بر دولت است.

در آثار پروفسور سامیت گاها در ایالات متحده آمریکا، خوانشی جدید از پویایی قبیله در آسیا و مدرن بودن ابزارهای آن در مقابله با دولت دیده می‌شود.

او ارزیابی غرب از جایگاه قبیله و پویایی آن و در نتیجه قدرت قبیله در براندازی دولت یا دور زدن آن را به باد مسخره می‌گیرد. این حقیقت در برابر غرب نمایان شد. تا جایی که بن والاس، وزیر دفاع بریتانیا قادر به تحمّل این شوک نبود. صدایش می‌لرزید و نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. او گفت «این شکستی برای جامعه جهانی است (…) غم انگیز است... غرب آنچه را که انجام داده، انجام داد.»

در جدالی که در واشنگتن به راه افتاده است و همین‌طور جدالی که باعث برگزاری نشست پارلمان‌ها در لندن، پاریس و پایتخت‌های غربی شده، آن‌چه زیر ذره‌بین رفته، تحوّلات غرب است. تحولاتی که ناشی از حادثه دردناک افغانستان است.

شايد نظام‌های ارزشی نابود شوند، اما آنچه که باقی می‌ماند نظام منافع است. سیستمی که این روزها جهان را چپاول می‌کند. ویتنام - افغانستان. ویتنام کجا بود و اکنون در کجای نقشه بین‌المللی قرار دارد؟ امروز افغانستان کجا است و در آینده جهان چه جایگاهی خواهد داشت؟

منبع: روزنامه النهار

رفع مسئولیت: مقالات منتشر شده، تنها نظر نویسندگان خود را منعکس می‌کنند.
بیشترین بازدید موضوعات مهم