در جوامعی با فضای دمکراتیک هر کس حق دارد برای مرام خود تبلیغ کند اما دروغ و قلب واقعیت خطایی نابخشودنی است.
اخیراً بعضی ازطرفداران سلطنت رضا پهلوی در ایران، تبلیغات دروغ همرا ه با بریدههای زمانی نامناسب و دور از واقع در مبری ساختن پادشاهان پهلوی و تحمیل دادههای نادرست تاریخی به نسل جوان که بعد از ۴ دهه تحمل دکتاتوری ارتجاعی ولایت فقیه، در مشکلات روزمره غوطه ور و از بازیابی حقایق دوران قبل از انقلاب عاجزبوده و نیز از امید به آینده مستآصل شدهاند. این شاه پرستان با تبلیغات نوستالژیک مبنی براینکه در زمان شاه ایران بهشت بود و اینکه تنها راه نجات ایران نظام موروثی سلطنتی است، گوش فلک را کر کردهاند.
برای نشان دادن خلاف این بهشت موعود من قصد دارم به یک تجربه شخصی در این مورد، تنها به گوشهای کوچک و چکیدهای اندک از خاطرات زندان در زمان سلطنت شاه و نیز وضعیت زندانها و زندانیان سیاسی در زندانهای اوین و قصر و کمیته مشترک ساواک و شهربانی، برای روشن شدن اذهان نسل جوان نقل کنم.
البته آرزو داشتم رفقای دیگر که سالها و بل دههها در زندانهای شاه محبوس بودهاند – و بمراتب بیش ازمن زندانی کشیده و شکنجه شدهاند- آنها نیز برای روشنگری نسل جوان بعد از انقلاب، به این امر همت میگماشتند. البته این را اذعان کنم که من هدف دیگری نیز در نوشتن این یاد داشت دارم وآن برملا کردن عرب ستیزی بیشرمانه أی است که سلطنت ٓطلبان و نیروهای دست راستی و پان ایرنیستها و ایران شهریها - بر علیه ملت عرب ساکن ایران براه انداختهاند.
اول به یکی چند مورد دور دربارهٔ عرب ستیزی سیستماتیک و راهبردی سلطه پهلویها و نوع و شیوه لاستثمار و استعمار چند لایه عربها در ایران و ساندیویچ شدن این ملت بین ایران ضد عرب از یکطرف و کشورهای ارتجاعی عرب منطقه، از طرف دیگر، اشاره کوتاهی بکنم..
مورد اول: من و یکی از پسر عموهایم بنام صبری بنی سعید در فوریه ۱۹۶۳ یا ۶۴ برای دیدن یکی از عمههایمان که ساکن بصره در جنوب عراق بود، از عبادان به جزیره صلبوخ (جزیره أی در وسط شط العرب در جنوب فرودگاه عبادان که با حذف نام عربی آن به جزیره مینوتبدیل کردهاند) و از آنجا با پرداخت ۵ ریال با یک بلم پاروئی ما را به آنطرف شط العرب، قریه سیبه که درست روبروی شهر و پالایشاه
عبادان بود بردند. سپس ما با اتوبوس به بصره در فاصله بیست کیلومتری رفتیم.
بعد ار أحوال پرسی بافامیل، من و صبری به مرکز شهر رفته و در کنار شط العرب بلند بلند آواز میخواندیم که پلیس مرزی ما را گرفت و با پاسگاه پلیس برد-ما نمیدانستیم که آنروز به دلیل یک کودتای نظامی دگر بوسیله رهبران حزب بعث و سرنگونی
عبدالرحمان عارف بوده و شبها منع رفت وآمد برقرار شده بود – پلیس مارا کتک میزد و با فحش به ما میگفتند فلان فلان شدههای ایرانی و فارس و عجم بروید آنطرف شط – ما میگفتیم درآنطرف شط (رودخانه) رژیم ضد عرب فارس هم به ما میگویند فلان فلان شدههای عرب، بروید آنسوی رودخانه- ما میگفتیم کجا برویم و کشور ما کجاست!؟
مورد دیگر:در سن ۱۷ سالگی در سال ۱۹۶۴ بهمراه دو رفیق دیگرم به دلیل توزیع کتاب و جزوههای سیاسی چپ و رادیکال در دبیرستان بوسیله ساواک دستگیر وتنها من به دلیل نداشتن وثیقه ملکی به ۴ ما ه زندان محکوم، و همه آنرا کشیدم و دو رفیق دیگر فارس من با وثیقهٰ آزاد شدند- إحساس فقر شدید کردم و فهمیدم که ورق در ایران بطرز عجیبی بر علیه ملت عرب ورق خوردهاست..
مورد سوم: در سال ۱۹۶۶ بعد از گرفتن دیپلم در رشته ریاضی در دانشکده نفت عبادان (چون پدرم کارگر شرکت نفت بوده و این مزیتی بود) شرکت و قبول شدم و چون میرفتم که بعنوان اولین دانشگاه رفته در میان طایفه و فامیل بسیار بزرگ ما معرفی شوم - در خانه پدر و برادرم در دهکده بریم و نیز در ایستگاه ۵ فرح آباد سه روز جشن گرفتیم. - هفته بعد که به دانشکده رفتم با کمال تعجب دیدم که من را از لیست قبولیها خارج و یک نفر فارس تهرانی را (که بعدها گفتند پسر یکی از اعیان است) را بجایم گذاشتهاند و شکایتم هم به جائی نرسید- واین یعنی اینکه در ایران کوتاهترین دیوار، دیوارعربهاست.
مورد ۴: من با دو دوست دیگر، ایرج سلطانی (فارس تهرانی) و شاهرخ وزیری (کرد کرمانشاهی) که هرسه از زمان سالهای دبیرستان رازی عبادان رفیق بودیم - با جواب به تقاضای دعوت نیروی هوائی شاهنشاهی برای آموزش خلبانی فانتومهای ۴ که در روزنامه اطلاعات آگهی شده بود پاسخ داده و هرسه قبول و از کلیه امتحانات متعدد بعدی نیز در خلال ۶ ماه موفق و رد شدیم. اما من را در روز آٰخر به دلیل واهی منحنی بیش از اندازه کف پایم در مصاحبه با یک روان پزشک رد کردند – ولی حتی خود دکترهم بطور ضمنی گفت بنابه قانونی غیر مکتوب و نانوشنه از بعضی غیر فارسها مانند عربها میبایست- و بخصوص برای خلبانی خود داری کنیم. دوستان دیگرم ایرج سلطانی مدارج نظامی را در نیروی هوائی تا سرگردی طی و بعد از انقلاب به دلیل فرماندهی پایگاه وحدتی دزفول وشرکت فعال در کودتای نوژه بدست رژیم خمینی اعدام شد. شاهرخ وزیری با درجه افسری ومستشار خریدها نظامی در زمان شاه بود وبعد از انقلاب از ارتش پاکسازی شد.
مورد دیگر درگیری با نظام شاه در زمان خدمت ام در سپاه دانش بود – که برای تدریس معلمی سپاه دانش در یکی از دهستانهای صعب العبور طالقان در میان کوههای البرز که بجز در تابستان فقط با قاطر قابل دست رسی بود – من را چند بار به دلیل عدم نصب عکس شاه در مدرسه دهکده أی دور افتاده و مدرسه ای مخروبه توبیخ کردند. علاوه بر چالش معیشیتی، و تدریس ۶کلاس در فقط دو اتاق، این دگر قوز بالاقوز بود. مورد مشابهی را هیچیک از سپاهیان دانش کرج و قزوین سراغ نداشتند– من اولین معلم عرب در اداره مربوطه آموزش و پرورش بودم. بهر حال بعد از إتمام دوره سپاهی دانش و یکی دوسال کار باهزینه خودم برای تحصیل به أمریکا رفتم..
در اوایل سال ۱۹۷۶بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه نیویورک و با وجود داشتن شغلی مناسب در رشته تخصصیم در صنایع فضائی، علیرغم ترس ازامکان دستگیریم به دلیل فعالیت در کنفدراسیون دانشجویان علیه شاه – اما به دلیل داشتن ۲ دعوت بکار به عنوان مهندس - یکی در شرکت نفت و دیگری در سازمان تازه تأسیس انرژی اتمی، وبا فرض به اینکه لابد این دو مؤسسه قبل از دعوت بکار با ساواک هماهنگ کرده و مجوز گرفتهاند، برای رفتن به ایران وسوسه شدم – البته دلیل دیگر و از همه مهمتر، به دلیل عدم صحت والدینم بود که دل بدریا زده و به ایران برگشتم. بعد از ورود بوسیله ساواک دستگیر و با چشم بسته به اوین برده شدم.
بعد از یازده ماه در یک سلول انفرادی (فضای یک در دو متر) در اوین، بدون ملاقات وبدون کتاب و روزنامه و بدون داشتن هر گونه امکانات دیگر– و مدتی هم در زندانهای قصر و کمیته مشترک ساواک و شهربانی و تحمل شکنجههای جسمی و روانی وحشتناک و غیرقابل تحمل و مستمر و گاهی هر روز هفته – نهایتآ با گرفتنن ۸ سال در داداه نظامی اول و سپس ۵ سال در دادگاه نظامی دوم – بالاخره مرا به بند ۴ عمومی زندان اوین منتقل کردند..
در طول اینمدت فقط یک ملاقات ناقص داشتم -بعد از ۷ ماه یک ملاقات با پدر پیرم دادند و به برادرم که همراه او بود اجازه ندادند. یکروز مرا به یک چادر در وسط حیاط زندان که انروزها یعنی در سالهای ۱۹۷۷ و ۱۹۷۶ بعلت ازدحام در اوین ملاقاتها موقتاً در چادربود، بردند. با دیدن پدرم بدون چفیه بر سر بسیار تعجب کردم چون پدرم راهمیشه و در تمان عمرم چفیه بر سر دیده بودم - بهر حال من و پدرم هردو گریه کنان همدیگررا در آغوش گرفتیم و شروع کردیم به عربی صحبت کردن – که بعد از فاصله کمی مآمورین ساواک ما را از هم جداکردند و گفتند که فقط و حتماً باید به فارسی حرف میزدیم - من گفتم پدرم فارسی بلد نیست و عادت هم نداریم بجز به عربی با هم تکلم کنیم– بلافاصله اورا بیرون بردند و من را به سلول برگرداندند- بنابراین دیدارم با پدرم نیمه تمام و ابتر ماند.
بهر حال بعد از قریب یکسال در انفرادی با دادن دوپتوی کهنه و تعین یک جای کوچک در یک اتاق (سلول بزرگتر) بیست نفره، هدایت کردند - وچون موقع هواخوری بند بود مرا به درب حیاط زندان برده و ول کردندو درب رابستند.
دیدم که زندانیان اغلب دور حیاط قدم میزدند و من هم همین کار را کردم. بعد از یکی دو دور، یک زندانی با قد بسیار بلند و چار شانه، با موهای سفید که بر علیه دیوار تکیه داده بود و یک تسبیه بلند (که با نان دوباره خمیر شده درست شده بود) در دست داشت وقتی از جلویش رد میشدم صدایم کرد و با یک لهجه بسیار غلیظ ترکی محترمانه گفت لطفاً میشه چند دقیه بیای اینجا- و باهم صحبت کنیم. پهلوی او رفته و سلام کردم و گفت من صفر قهرمانی هستم- البته قبلاً در کتابها و جزوههای مختلف عکسهایش را دیده بودم و حدس میزدم و گفتم حدث میزدم ودر باره شما خیلی خواندهام.
منهم خودم را معرفی و به صحبت نشستیم. گفت که شنیدهام که مدت زیادی مجرد بوده أی- که یکباره غافلگیر شدم و گفتم نه اتفاقآمتاهلم. خنده ای زد و گفت منظورم در سلول انفرادی بودی - گفتم بله و از اینکه واژه زندان را نفهمیدم عذر خواستم. بعد از گرم شدن صحبت گفت میبینم بسختی راه میروی، زیاد شکنجه کردند - گفتم بسیار و هر روز صبح زود قبل از صبحانه مرا بر روی تخت سیمی میبستند و با یک کابل سیمی سیاه آنقدر میزدند که یا بیهوش میشدم یا خون از کف پایم فواره میزد - گفت بله این بیشرفها رحم ندارند – پرسیدم آیا بازجو (معصومی) یا سربازجو (افطسی) را میشناسی- گفت نه چون معمولاً اینها تخصصشون کنفدراسیونیها و خارجیها هستند. گفت لابد چیزی میخواهند گفتنم بله ظاهرآ نتوانستهام آنها را قانع کنم که فعالیتهایم در حد صرفاً دانشجوئی ودر کنفدراسیون بوده – ولی میگفتند نه فعالیت سازمانی و تشکیلاتی داشته أی و تشکیلاتیٰ آمده أی و غیرو - بعد صفرخان مرا باز غافلگیر کرد و گفت البته به جهنم که شما درس خوانده هائی که از خارج میآیند دستگیر میکنند و میگیرند واینکه حقتان است - گفتمٰ چرا صفر خان – گفت برای اینکه اینجا ما را و بچهها را میریزند و میگیرند و هیج چاره دیگری هم نداریم - اما شماها با پای خودتان میآٰید و خود را به اینٰ آقایان تقدیم میکنید - گفتنم البته بطور کلی شما درست میگوید ولی در شرایطی إیجاب میکند. و همینجا بحث را خاتمه دادیم.
در روزها و هفتهها و ماههای بعد، از اینکه هردو از دو اقلیت قومی غیر فارس، یکی ترک و یکی عرب بودیم و اینکه دارای اشتراکاتی از جمله تبعیض دوگانه میشویم – ازجمله مسئله عدم تدریس به زبان مادری و زندگی حاشیه أی ملیتهای غیر فارس و عدم شرکت دادن آنها در دایره قدرت بحث میکردیم- به او گفتم وقتی ما فعالان ترک و عرب و کرددر خارج از رهبران آپوزیسیون فارس مانند رهبران جبهه ملی یا رهبران توده أی که بر کنفدراسیون تفوق داشتند سئوال میکردیم که بعد از سقوط شاه وضع ما غیر فارسها چه میشود – عصبانی میشدند و بلافاصله میگفتند الان موقع این حرفها نیست و فعلاً فقط اسقاط شاه مهم است- پرفسور دکتر صیرفی فعال ترک آذربایجانی و مدرس در کلمبیا همیشه به آنها میگفت تا ببینیم ولی دروغ میگوڈید. میگفتند نه الان زود است و بحث آنرا در مجلس مؤئسسان خواهیم کرد. و بدین صورت ما را بصورتی خفه میکردند که مسائل ملی مطرح نشود – صفر خان میگفت همیشه اینطوری بود و ظاهراً ستارخان را که نماینده تبریز در مجلس اول بود بنا به نظامنامه مجلس – به دلیل خوب ندانستن زبان فارسی یکبار به مجلس راه ندادند. - باینصورت من و صفرخان بیشتر نزیک شدیم - او تشریح زندگی روستای و ندانستن زبان فارسی که مسبب فرار او از مدرسه - و منهم اینکه مشکلات ما عربها در ایران و تجربه خودم در کلاس اول دبستان را برایش توضیح دادم:
که من در کلاس اول از ترس معلم که با ترکه مارا کتک میزد – در خودم میشاشیدم و لی از ترس معلم دستم را بلند نمیکردم– چون یکبار که به معلم کلاس اول که اسم او آقای فتوهی و اهل اراک بود گفتم که من باید بول بکنم، مرا با ترکه به کف دستهایم کتک زد – و گفت باید بگوئی جیش دارم، که من آنرا نمیدانستم و نمیفهمیدم یعنی چه – صفرخان خنده ای زد و گفت ما هم از این داستانها زیاد داشتیم.
روزی در مورد درست کردن چای حسابی باذغال و قوری صحبت شد و در خلال صحبت کلمه أی گفت که فکر میکردم فقط ما عربهای إقلیم اهواز و کلآ عربهای کم درآمدساکن ایران آنرا میدانیم – ونوشیدن چای با قند را «دشلمه» میگفتیم. بعد با تعجب از او پرسیدم وگفتم که شما این کلمه دشلمه را چگونه و از کجا یادگرفتید - چون این یک کلمه عربی محلی میباشد و فارسها کلمه قندپهلو را استفاده میکنند – او گفت که خیر دشلمه ترکی است که بعد فهمیدم درست میگفت. گفتم من از یک خانواده کارگری با ۸ برادر و ۴ خواهر و در یک شرایط اقتصادی ضعیف بزرگ شدیم. و اغلب أوقات غذایمان نان و چای شیرین بود -با اینحال مادرم به ما میگفت برای صرفه جوئی از شکر استفاده نکنیم – در عوض قند، ٰآنهم بصورت دشلمه استفاده کنیم.
یعنی با گذاشتن یک حبه قند در دهان و یک جرعه چای، با قند مضمضه میکردیم. ایشان از این مسئله بسیار خندید و خاطرات زندانهای دیگر از جمله زندان برازجان که شرایط آزاد تری در آن حکفرما بود حکایت میکرد- میگفت او کله قند میخرید و بهترین قند شکن زندان بود – بهرحال هردو، هم من و هم صفرخان گفتیم، که کماکان چای را با قند و بصورت دشلمه دوست داریم. صفرخان میخواست نوع فعالیت در خارج و بخصوص در آمریکا در کنفدراسیون را بیشتر و مشخص تر بداند- توضیح دادم که من فعالیتم در زمان دانشجوئی در کنفدراسیون در نیویورک بعنوان یکی از دبیران (بینالمللی) خانه ایران که در تقاطع خیابانهای ۱۴و ششم در منهتان بود، بودم. و اینکه با کمال تعجب بعد از دستگیریی، ساواک عکسیهای مختلفی از فعالیتها ایم را نشان دادند از جمله عکسی در حال اعتصاب غذای سه روزه در جلو مقر اصلی سازمان ملل که برای جلوگیری ازاعدام خسروگلسرخی در ۱۹۷۲ – که کنفدراسیون برگزار کرده بود. در آن عکس دانش جویان اعتصاب کننده که فقط سرهایمان از زیر پتوها بیرون بود، دیده میشد. ولی سر مرا با یکدایره مشخص کرده بودند. در همین عکس نیز عکس دکتر محسن قائم مقام و دکتر خونساری از پزشکان إیرانی عضو کنفدراسیون در نیویورک و دکتر مهدی از پزشکان عراقی و از سازمان دانشجویان عرب در نیورک - که بعنوان همبستگی برای معاینه اعتصاب کنندگان آمده بود، نیز در عکس دیده میشدند.
دیگر عکسی که نشانم دادند عکسی بود که ۱۹۷۲در در اعتراض به جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی از من در در جلوی مترو نیویورک در حال الصاق پوستر «ملت گرسنه جشنهای مجلل ۲۵۰۰ میخواهد چکار» “Hungry Nations Does’t Need a Celebration”، و چند عکسی هم که در تظاهراتهای مختلف در موقع آمدن شاه و فرح با أمریکا یا آمدن اردشیر زاهدی سفیر انزمان آمریما به نیویورک – و عکسی هم در تظاهرات در جلوی سفارت ایران در واشنکتن بود. نیز ساواک عکسی از من داشت که من و تعدادی از دانشجویان دیگر بعد از اشغال مجسمه آزادی در نیویورک و نصب پوستر بزرگ «شاه دیکتاتور است، مرگ برشاه» و شعارهائی به دلیل دستگیری گروه فلسطین و جلوگیری از اعدام بعضی از جمله پاک نژاد و بطحائی و کاخسازبود (تصادفآ ناصر کاخساز با من دربند ۴ در زندان بود). برای سفر خان توضیح دادم که چند مورد هم بازادشتهای موقت در مقر ٓپلیس به دلیل تخریب عمدی جلسات سخنرانیهای شاه یا کتک کاری با مآموران ساواک و کنسولگزی در نیویورک – محدوده فعالیت اکثر دانشجویان در شهرهای بزرگ اروپا و أمریکا عمدتآ اینها بود.
به او گفتم که بدون شک ساواک با داشتن جاسوس در کنفدراسیون اطلاعات ضد و نقیضی داشت اما بدنبال مؤکد کردن آن بود. برای نمونه بمن بسیار فشار میاوردند که حتمآ من هم مانند هر کنفدراسیونی یا توده أی یا جبهه أی ام. میدانستند که سازمانهای غالب بر کنفدراسیون حزب توده و جبهه ملی مصدقی بودند. میخواستند بدانند که بعد از انقسام در کنفدراسیون بعد از کنگره ۱۸درشیکاکو که عده أی به چین و مائوئیسم و عده دیگری به شوروی متمایل شوند و مسئله بودن یا نبودن شوروی بعنوان یک سوسیال امٓپریالیسم محور انشقاق بود، چگونه اتفاق افتاد. در مورد من تا حدودی میدانستند که من با گروهی درکنفدراسیون که بنام کادرها معروف شدند فعالیت داشتم که رهبری آن در کنفدراسیون مهدی خان با با تهرانی، بهمن نیرومند، مجید زربخش- کاظم کردوانی و حابر کلیبی بودند. ساواک میخواست بداند من با کی در رابطه بودم و معلوم بود که با همه قدر قلدری اخبار فقط متناقصی از افراد داشت.
به اوین برگردیم. بهر حال در بند ۴ مانند بندهای دیگر و قصر مملو از اشخاصی بود که صرفاً به خاطر أفکار و خواستار آزادی و دمکراسی و عدالت اجتماعی در ایران بودند و هیچ جرم دیگری مرتکب نشده بودند؛ مثلاً در اتاق ۲۰ نفره سلولی که من در آن بودم بجز صفر قهرمانی که قریب سی سال را در زندانهای شاه سپری کرد چند تن از افسران نظامی حزب توده که سه نفر ار آنها آقایان اسمائیل ذوالقدر و ابوتراب باقرزاده و رضا شلتوکی در اتاق ما بودند و اتفاقاً جای خواب من در بین آقایان ذولقدر و باقرزاده بود۰ که هر کدام در زمان دستگیری از افسران عالیرتبه و هرکدام بیش از ۲۰ سال را در زندان گذرانده بودند۰ و حاضر نبودند که ندامت یا بزور به جرمی اعتراف کنند که نکرده بودند – بر عکس به حزبشان و به شوروی بسیار متآهد و پایبند بودند -نیز در بند ۴ تعداد زیاد ی از رهبران و کادرهای سازمانهای چریکی مانند فداییان و مجاهدین و گروه فلسظین ورهبران کرد و لر و عرب وغیره بودند –تصادفا یکی از رفقای قدیمی کنفدراسیونی از واشینگتن بنام علی کائیدان از بچههای مسجد سلیمان که تقریباً همزمان از أمریکا در سال ۱۹۷۶ به ایران آمده بودیم، در بند ۴محبوس بود – زنده یاد علی کائیدان بعد به یکی از سازمانهای سیاسی در ایران پیوست و این سازمان بمانند دیگر سازمانهای چپ به خمینی لبیک گفته و در رکاب او به جنگ با صدام و برای بقای جمهوری اسلامی گسیل شده بودند. - که بعضی برای خوش رقصی برای خمینی و بعضی بدلایل أفکار آلترا ناسیونالیسنی و ضد عرب و بعضی هم بدستور شوروی هزارها جوان را به جبهه جنگ ایران و عراق فرستادند و به کشتن دادند. و این مسئله تا به امروز عمدآ مسکوت گذاشته شدهاست. نه نقدی و نه انتقادی صورت گرفتهاست- در حالیکه نیروهای مترقی و آوانگارد ایرانی میبایستی با اتحاد با نیروهای مبارزعراقی همگی بر ضد دو دیکتاتوری و برای سقوط هردو، صدام و خمینی میجنگیدند.
مبارزان بنامی هم در بندهای دیگر بودند - دکتر مرتضی محیط را که او برادرش را از نیویورک میشناختم در بند یک با مذهبیها بود و در زمان هواخوری اذ پشت پنجره گاهی صحبت میکردیم. – دکتر محیط در اهواز در رابطه با تشکیل یک گروه مطالعه مارکسیستی که عمدتاً از دانشجویان پزشکی او در دانشگاه جندی شاپور اهواز بودند، دستگیر شده بود…
در اوین یک بند هم بود که بنام «بند فرجیها» معروف بود و مملو بود از زندانیان سیاسی که همگی مدت حبس را تمام کرده ولی به دلیل حساسیتی که ساواک به آنها یا به هم پرونده أی آنها داشت کماکان آنها را در زندان نگه داشه بود - و همه میدانستند که، «مگر فرجی شود» در غیر آنصورت فعلاً در حبس خواهند بود.
من در اوین برای عده أی در زمان هواخوری تدریس انگلیسی میکردم و عده أی هم آلمانی و بعضاً فرانسه میخواندند۰ پزشکان بند هم به زندانیانی که امراض مختلف داشتند میرسیدند – دکتر اتاق مال دکتر غلام یکی از مبارزان کرد با روحیه أی فوقالعاده بالا و پزشکی پر انرژی بود. در مدتی نه چندان طولانی که زنده یاد سعید سلطانپور هم در اتاق ما بود- دکتر غلام ازاو و دیگر زندانیان مریض مواظبت میکرد..
در زندان قصر هم کم و بیش وضع بهمین منوال بود – مملو از بهترین فرزندان و مبارزان و روشنفکران و پیشگاکان و بهترین مدیران و مدبران جامعه را ساواک و شاه در حبس انداخته بودند. در عوض رابطه زندانیان در حد کمال خوب بود- مسئولیتها بتساوی تفسیم و احترام بهمدیگر و مساعدت و روحیه دادن بهمدیگر در حد نهایت خوب بود- خانوادههای زندانیان اهل تهران میوه و شیرینیجات اگر میاوردند بهمه بمساوات تقسیم میشد. هم چنین وسایل نظافت یا سیگار که به زندانیان شهرستانی بی ملاقات نیز به مساوات تقسیم میشد. مدتی در زندان کمیته مشترک ساواک و شهربانی که بودم در آنجا با جمع کردن بچههای کنفدراسیونی دریک سلول و طبعاً هدف برای استراق سمع و مربوط کردن پرونده هابود.
برای نمونه یکشب بناگهان بعضی از دوستان نیورکی ما مانند سعید گیلانی از محله برانکس نیورک و عباس میلانی که از بچههای کنفدراسیون در کالیفرنیا بود بدور هم جمع کردند که روشن بود برای استراق سمع و بدنبال ارتباطات سازمانی بودند.
ملاقات با صلیب سرخ جهانی
بعد از انتخاب جیمی کارتر به ریاست جمهوری در سال ۱۹۷۶ و طرح حقوق بشر در ایران و وضعیت دردناک زندانیان سیاسی، یک هیئت بزرگ از صلیب سرح بینالمللی برای بازدید از زندانهای سیاسی به ایران آمدند- در بازدید از اوین زندانیان از طریق ساواک و رئیس زندان به هیئت صلیب سرخ اطلاع دادند که فقط در صورتی با آنها صحبت میکنند که مترجمان دولتی نیاورند و خود زندانیان مترجم در اختیارشان میگذارند - مرا بچهها بعنوان یکی از مترجمین انگلیسی انتخاب کردند – و بنابراین با هیئت بازدید کننده به اتاقهای دیگر و بندهای دیگری رفتم و بدون کوچکترین سانسور حرفهای زندانیان را ترجمه میکردم. با اینکه همه اعضای بازدید کننده با سابقه و حرفه أی بودند ولی وقتی هزارها زندانیان سیاسی در اوین را که همگی از نخبگان و روشنفکران و کارگران آگاه و پیسشگام و بازرگانان آزادیخواه ودمکرات را دیدند، گفتند و در گزارشات خودٰ آوردند، که شاه در حقیقت اغلب طبقه ٓپیشگام و روشنفکر آوانگارد جامعه را به بند و زندان کشیده - و اینکه صلیب سرخ در هیج جهان با چنین وضعیتی روبرو نشده بود. این حرفها و توصیفهای ناظران بینالمللی میباسیتی جایی أرشیف شده باشد. کاش این ارشیوها بیرون بیاید تا مردم ایران و بخصوص جوانان بدانند که پادشاهان پهلوی چه جنایاتی را بر علیه مردمان ایران مرتکب شدند – و اینکه در حقیقت عدم وجود سازمانهای سیاسی و وجود خلاء سازمانهای مدنی و غیر مذهبی بود که باعث ظهور و در دست گرفتن قدرت خمینی و ملاها در ایران شد.
البته این فقط شاه نبود بلکه در زمان رضا شاه هم نظیر این جنایات بوقوع پیوست و وقتی رضا شاه به سلطنت رسید حتی یک خانه نداشت ولی بعد از ۲۰ سال به یک ثروت افسانه أی وبا تملک بزور صاحب بهترین مزارع و ده و دهستان و قریه و ملیونها هکتار زمینهای حاصلخیز در سراسر ایران شد (برای عمق این دزدی رضاه شاه به کتاب ایران و انگلیس و چپاول ایران بدست رضا شاه – محمد قلی مجد – به انگلیسی مراجعه شود).
رضا شاه هم مانند پسرش به اعدام مبارزان مخالف و هزارها تن از سیاسیون، هنرمندان و نخبٰگان مانند تیمورتاش مدرس و خفه کردن شیخ خزعل به امر مستقیم او و کشتن فیروز میرزا و داور و تقی ارانی و سردار اسعد و کشتن رهبران عشایر و افسران خراسان و کشتن رهبران حکومتهای مردمی و خود مختار کردستان و آذربایجان و گیلان و خراسان و هزارها مبارز بینام و نشان دیگر از افتخارات سلطنت پهلوی است که امروزه عاملان تبلیغاتی این فرقه سیاسی میخواهند با بهرهبرداری ار حافظه ضعیف نسل جدید، حقایق دردناک حاکمیت پیشین را ماست مالی کرده و دوران حکومت پدر وپسر پهاوی را دوران طلائی تاریخ معاصر کشور معرفی نمایند.
کریم عبدیان
واشینگتن - مارس ۲۰۲۱