در پی کشتهشدن دختر جوانی به نام رومینا در ایران به دست پدرش و پس از بالاگرفتن بحثها درباره قتلهای ناموسی، یکی از فعالان شبکههای اجتماعی تجربه خود از اتفاق مشابهی را نوشت که العربیه فارسی این مطلب را با اندکی تلخیص و تعدیل به اشتراک میگذارد.
صمیمیترین دوست پدرم بود و اینقدر با هم خاطره داشتند که تمام شدنی نبود. سوپروایزر شرکتهای نفتی و مسلط به انگلیسی، عربی و فارسی. به اراک برای فعالیت در یک پروژه مهم رفته بود که دخترش یک روز از کمیته منکرات و بازداشتگاه آنجا سر درآورد. بی سروصدا از کارش تسویه کرد و به آبادان برگشت.
خوشحال بودم از برگشتنش، زیرا او از معدود کسانی بود که میشد راحت، هم از پهلوان طیب و اُدیسه گفت و هم از ام کلثوم و ویگن شنید و هم در مورد نزار قبانی و شاملو و ژان پل سارتر بحث کرد!
ولی خوشحالی من طولی نکشید که به پدرم زنگ زدند و از او خواستند به پاسگاه برود.. دوست بابام دخترش را سر بریده بود.
از زندان بارها برایم نامه نوشت. من 16-17 ساله بودم و در عین اینکه پسر نزدیکترین دوستش بودم برایش یادآور پسرش بودم که همسن و سال من بود و 2-3 سال پیش از آن در 14 سالگی در فلکه چهارشیر اهواز در تصادف جان باخته بود.
نامههایش مثل یک دایرةالمعارف مرثیهمانند بودند که در عین حال که به معلومات من اضافه میکردند، از رنجی که میکشید هم خبر میدادند و احتمالاً تا حالا باید در صندوقچه خاطراتم که در منزل پدری دارم، مانده باشند.
بعد از 3 سال آزاد شد و من هم بزرگتر شده بودم و حالا گاهی با هم لبی تر میکردیم و او در تمام این لحظات برای دختری که با دست خودش کشته بود، اشک میریخت. هیچگاه ندیدم برای پسرش گریه کرده باشد! انگار بار گناهی که تعصبات قبیلهای به او تحمیل کرده بود از تمام مصایبش بیشتر اذیتش میکرد، حتی از اعتیادش که بعد از قتل دخترش به افراط لجام گسیختهای رسیده بود.
طولی نکشید که خبر دیگری ما و اطرافیان را لرزاند: «فلانی خودش را زیر اتوبوس خط واحد انداخت و مُرد.»،
قصدم از نوشتن این مطلب نه توجیه خطای کسی و نه قضاوت در مورد اشخاص است. فقط میخواهم بگویم که همه ما، از همان پدر قاتل تا آن دختر مظلوم و دوستپسر فرصتطلب و مادر زجر کشیده و… قربانی فرهنگ و سنتی هستیم، که انگار قرار نیست به این زودیها دست از سرمان بردارد.